عاشق این شعرم:
زمستان
گفته بودم,از زمستان,فصل بی برگی,فصل چون من!
سرودی تازه گرد آرم برایت ای بهارین جلوه رستن
و حال این عهد با آگاهی از هجران ناهنگام تو بسیار سنگین است
برف! این آسمانی خوشه ی بسیار دانه;نک حدیث شعر غمگین است
دلم خوش بود ای هنگامه ی شیرین
بهار آیینه دیرین
می گویم ز برف و سختی سرما
به تلخی می سرایم ز مهر بی تو بودن را
به امیدی که بعد از سردی و تردید,عبور از فصل بی خورشید
بر دروازه ی دیدار موعود سرشت و سرنوشت من
بهار روی پرمهر تو می خندید
و حالا این من و این ناله های سرد
سرودی سخت,بی هنجار و معنی چون هجوم درد
آری اینک می سرایم من زمستان را ...
خبر ناباورانه,سرد و رویین بود;
بهارت رفت , یارت رفت
شنیدم تا,تمام هستیم یک سر به غارت رفت
بت من را کدامین سنگ بد فرجام,نشان کینه خود کرد
کدامین چهره بدخیم بدکردار
آسمانی صورتم را اینچنین آیینه ی خود کرد
دست تقدیر که بود از آستین شوم نیرنگ کدامین زخم بیرون شد
دل نرم من از این فتنه و آشوب
دوباره سخت مجنون شد
سرم مدهوش دلم پرجوش
نگاهم کوهی از یخ-کوهی از اندوه بی پایان
اهورای من ای هنگام نامیرا
این صدپاره ی خونین که دل خوانند
دگر مدفون آوار است
هریک پاره اش تمثیلی از جان کندنی زار است
من سرمست پرشور پر از امید!
به جای آنکه گویم شعر مستان را
به جای غم به هذیانی لبالب می سرایم مرگ را شعر زمستان را
دل شوریده ام ارزانی اندوهت ای شیرین
ای هنگامه ای یاد تو دیوان من و نام تو آهنگین
پروازت سلامت باد
ای سیمرغ پاک آیین