سفارش تبلیغ
صبا ویژن

غریبه آشنا


ساعت 11:4 صبح چهارشنبه 88/11/28

 

             

 

 


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:39 صبح دوشنبه 88/11/26

تمام لحظه های شیرین زندگی ام خاطرات باتوبودن است .
             محبت را درکنار توآموختم وعشق را درنگاه مهربان وپرمهر تو خلاصه کرده ام .
تمام ثروتهای دنیا در برابر نگاه پرمهرت هیچ است وتمام خوشبختی ام فقط درباتوبودن است .
             پس تا همیشه با من بمان - بمان تاتمام آرزوهای من که ازتوسرچشمه می گیرد تحقق یابد .
و در گذرزمان با توخوشبختی اوج گیرد باتوکه معنای عشق را درچشمانت یافتم .
              لحظه هایت را با خاطره های پراز عشق وعلاقه در قلب کوچکم جای می دهم .


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

ساعت 11:42 صبح چهارشنبه 88/11/21

لیلی و مجنون

لیلی گفت: موهایم مشکی ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج،

 دلت توی حلقه های موی من است. 

 نمی خواهی دلت را آزاد کنی؟

 نمی خواهی موج گیسوی لیلی را ببینی؟

 

مجنون دست کشید به شاخه های آشفته بید و گفت: نه نمی خواهم،

گیسوی مواج لیلی را نمی خواهم.

 دلم را هم.

 

لیلی گفت: چشمهایم جام شیشه ای عسل است، شیرین،

 نمی خواهی عکست را توی جام عسل ببینی؟

 شیرینی لیلی را؟

 

مجنون چشمهایش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است، تلخ.

 تلخی مجنون را تاب می آوری؟

 

لیلی گفت: لبخندم خرمای رسیده نخلستان است.

 خرما طعم تنهایی ات را عوض می کند.

 نمی خواهی خرما بچینی؟

 

مجنون خاری در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.

 

لیلی گفت: دستهایم پل است. پلی که مرا به تو می رساند. بیا و از این پل بگذر.

 

مجنون گفت: اما من از این پل گذشته ام. آنکه می پرد دیگر به پل نیازی ندارد.

 

لیلی گفت: قلبم اسب سرکش عربی ست.

 بی سوار و بی افسار.

عنانش را خدا بریده، این اسب را با خودت می بری؟

 

مجنون هیچ نگفت.

 

لیلی که نگاه کرد، مجنون دیگر نبود؛ تنها شیهه اسبی بود و رد پایی بر شن.

 

لیلی دست بر سینه اش گذاشت، صدای تاختن می آمد.


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:9 عصر چهارشنبه 88/11/14

شقایق

    شقایق گفت : با خنده نه بیمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چنان آتش حدیث دیگری دارم

گلی بودم به صحرایی نه با این رنگ و زیبایی

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شیدایی

یکی از روزهایی که زمین تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش می سوخت تمام غنچه ها تشنه

ومن بی تاب و خشکیده تنم در آتشی می سوخت

ز ره آمد یکی خسته به پایش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پیدای پیدا بود ز آنچه زیر لب می گفت :

شنیدم سخت شیدا بود نمی دانم چه بیماری

به جان دلبرش افتاده بود- اما طبیبان گفته بودندش

اگر یک شاخه گل آرد

ازآن نوعی که من بودم

بگیرند ریشه اش را و

    بسوزانند

شود مرهم

برای دلبرش آندم

شفا یابد

چنانچه با خودش می گفت بسی کوه و بیابان را

بسی صحرای سوزان را به دنبال گلش بوده

و یک دم هم نیاسوده که افتاد چشم او ناگه

به روی من

بدون لحظه ای تردید شتابان شد به سوی من

به آسانی مرا با ریشه از خاکم جداکرد و

به ره افتاد

و او می رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا می کرد

پس از چندی

هوا چون کوره آتش زمین می سوخت

و دیگر داشت در دستش تمام ریشه ام می سوخت

به لب هایی که تاول داشت گفت:اما چه باید کرد؟

در این صحرا که آبی نیست

به جانم هیچ تابی نیست

اگر گل ریشه اش سوزد که وای بر من

برای دلبرم هرگز

دوایی نیست

واز این گل که جایی نیست ؛ خودش هم تشنه بود اما!!

نمی فهمید حالش را چنان می رفت و

من در دست او بودم

وحالا من تمام هست او بودم

دلم می سوخت اما راه پایان کو ؟

نه حتی آب، نسیمی در بیابان کو ؟

و دیگر داشت در دستش تمام جان من می سوخت

که ناگه

روی زانوهای خود خم شد دگر از صبر اوکم شد

دلش لبریز ماتم شد کمی اندیشه کرد

آنگه

مرا در گوشه ای از آن بیابان کاشت

نشست و سینه را با سنگ خارایی

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صدای قلب او گویی جهان را زیرو رو می کرد

زمین و آسمان را پشت و رو می کرد

و هر چیزی که هرجا بود با غم رو به رو می کرد

نمی دانم چه می گویم ؟ به جای آب، خونش را

به من می داد و بر لب های او فریاد

بمان ای گل

که تو تاج سرم هستی

دوای دلبرم هستی

بمان ای گل

ومن ماندم

نشان عشق و شیدایی

و با این رنگ و زیبایی

و نام من شقایق شد

گل همیشه عاشق شد    

    

 


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

ساعت 5:2 عصر چهارشنبه 88/11/14

اول از همه برایت آرزو مى‌کنم که عاشق شوى، و اگر هستى، کسى هم به تو عشق بورزد، و اگر اینگونه نیست، تنهاییت کوتاه باشد، و پس از تنهاییت، نفرت از کسى نیابى، آرزومندم که اینگونه پیش نیاید ...... اما اگر پیش آمد، بدانى چگونه به دور از ناامیدى زندگى کنى، برایت همچنان آروز دارم دوستانى داشته باشى، از جمله دوستان بد و ناپایدار ...... برخى نادوست و برخى دوستدار ...... که دست کم یکى در میانشان بى‌تردید مورد اعتمادت باشند. و چون زندگى بدین گونه است، برایت آروزمندم که دشمن نیز داشته باشى ...... نه کم و نه زیاد ...... درست به اندازه، تا گاهى باورهایت را مورد پرسش قرار دهند، که دست کم یکى از آنها اعتراضش به حق باشد ...... تا که زیاده به خود غره نشوى. و نیز آروزمندم مفید فایده باشى، نه خیلى بی‌خاصیت ...... تا در لحظات سخت، وقتى دیگر چیزى باقى نمانده است، همین مفید بودن کافى باشد تا تو را سرپا نگاه دارد. همچنین برایت آروزمندم صبور باشى، نه با کسانى که اشتباهات کوچک مى‌کنند ...... چون این کار ساده‌اى است، بلکه با کسانى که اشتباهات بزرگ و جبران‌ناپذیر مى‌کنند ...... و با کاربرد درست صبوریت براى دیگران نمونه شوى. و امیدوارم اگر جوان هستى، خیلى به تعجیل، رسیده نشوى ...... و اگر رسیده‌اى، به جوان نمائى اصرار نورزى، و اگر پیرى، تسلیم ناامیدى نشوى...... چرا که هر سنى خوشى و ناخوشى خودش را دارد و لازم است بگذاریم در ما جریان یابد. امیدوارم سگى را نوازش کنى، به پرنده‌اى دانه بدهى و به آواز یک سهره گوش کنى، وقتى که آواى سحرگاهیش را سر مى‌دهد ...... چرا که به این طریق، احساس زیبایى خواهى یافت ...... به رایگان ...... امیدوارم که دانه‌اى هم بر خاک بفشانى ...... هر چند خرد بوده باشد ...... و با روییدنش همراه شوى، تا دریابى در یک درخت چقدر زندگى وجود دارد. به علاوه امیدوارم پول داشته باشى، زیرا در عمل به آن نیازمندى ...... و سالى یکبار پولت را جلو رویت بگذار و بگویى: «این مال من است»، فقط براى این‌که روشن کنى کدامتان ارباب دیگرى است! و در پایان، اگر مرد باشى، آروزمندم زن خوبى داشته باشى ...... و اگر زنى، شوهر خوبى داشته باشى، که اگر فردا خسته باشید، یا پس فردا شادمان، باز هم از عشق حرف برانید تا از نو بیآغازید ...... اگر همه این‌ها که گفتم برایت فراهم شد، دیگر چیزى ندارم برایت آروز کنم ......


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

ساعت 4:43 عصر چهارشنبه 88/11/14

خدا رو چه دیدی شاید با تو باشم شاید با نگاهت ازاین غم رها شم خدا رو چه دیدی شاید غصه رد شد دلم راه و رسم این عشقو بلد شد هنوز بیقرارم به یاد نگاهـت نشستم تو بارون بازم چش براهت تو ترسی نداری از عشق و جدایی میخوای پر بگیری به سمت رهـایی برای تو موندن دلیلــی نداره واست حرف رفتن شده راه چاره خدا رو چه دیدی تو شاید بـمونی شاید غصه هامو تو چشمام بخونی خدا رو چه دیدی شاید دل سپردی شاید عشقمونو تو از یاد نبردی.... هنوز بیقرارم به یاد نگاهـت نشستم تو بارون بازم چش براهت


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

ساعت 12:42 عصر شنبه 88/11/10

غریبه آشنا

توازشهرغریب بی نشونی اومدی

توبااسب سفیدمهربونی اومدی

توازدشتای دوروجاده های پرغبار

برای همصدایی همزبونی اومدی

توازراه می رسی پرازگردوغبار

تموم انتظارمیادهمرات بهار

چه خوبه دیدنت چه خوبه موندنت

چه خوبه پاک کنم غباروازتنت

غریبه آشنا دوستت دارم بیا

منوهمرات ببر به شهر قصه ها

بگیردست منو تواون دستا

چه خوبه سقفمون یکی باشه باهم

بمونم منتظرتابرگردی پیشم

توزندونم باتومن آزادم

غریبه آشنا دوستت دارم بیا

می شینم میشمرم روزهاولحظه ها

تابرگردی بیای بازم اینجا

چه خوبه سقفمون یکی باشه باهم

بمونم منتظرتابرگردی پیشم

توزندونم باتومن آزادم

غریبه آشنا دوستت دارم بیا


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

ساعت 8:1 عصر چهارشنبه 88/10/30

وقتی نیستی خونمون با من غریبی میکنه   

دل اگه میگه صبورم خود فریبی میکنه

صدای قناری محزون و غم آلود میشه

واسه من هر چی که هست ونیستنابود میشه

buterfly

وقتی نیستی،گل هستی خشک و بی رنگ میشه

نمیدو نی چقدر دلم برات تنگ میشه

وقتی نیستی گلای باغچه نگاهم میکنن

با زبون بسته محکوم به گناهم میکنن

گلا میگن با داشتن یه دنیا خاطره

چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره

وقتی نیستی،گل هستی خشک و بی رنگ میشه

نمیدو نی چقدر دلم برات تنگ میشه

وقتی نیستی همه ی پنجره ها بسته میشن

باسکوت تو خونه قناریا خسته میشن

روز واسم هفته میشه هفته برام ماه میشه

نفسم به یاد تو یکی یکی آه میشه

وقتی نیستی گلای باغچه نگاهم میکنن

با زبون بسته محکوم به گناهم میکنن

گلا میگن با داشتن یه دنیا خاطره

چرا دیوونگی کردی و گذاشتی که بره

وقتی نیستی،گل هستی خشک و بی رنگ میشه

نمیدو نی چقدر دلم برات تنگ میشه

 


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

ساعت 10:28 صبح سه شنبه 88/10/29

 خدا رو چه دیدی           شاید با تو باشم

 شاید با نگاهت             ازاین غم رها شم

 خدا رو چه دیدی          شاید غصه رد شد

 دلم راه و رسم             این عشقو بلد شد

 هنوز بیقرارم               به یاد نگاهـت

 نشستم تو بارون             بازم چش براهت

 تو ترسی نداری             از عشق و جدایی

میخوای پر بگیری            به سمت رهـایی

 برای تو موندن              دلیلــی نداره

 واست حرف رفتن            شده راه چاره

 خدا رو چه دیدی            تو شاید بـمونی

 شاید غصه هامو             تو چشمام بخونی

 خدا رو چه دیدی            شاید دل سپردی

 شاید عشقمونو               تو از یاد نبردی....

 هنوز بیقرارم                به یاد نگاهـت

 نشستم تو بارون              بازم چش براهت

    

 

        


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

ساعت 9:55 صبح یکشنبه 88/10/13

فاصله

 

 

                               گفتی آه مرا دوست نداری گله ای نیست

بین من و عشق تو ولی فاصله ای نیست

گفتم آه آمی صبر آن و گوش به من آن

گفتی آه نه باید بروم حوصله ای نیست

پرواز عجب عادت خوبیست ولی حیف

تو رفتی و دیگر اثر از چلچله ای نیست

گفتی آه آمی فکر خودم باشم و آن وقت

جز عشق تو در خاطر من مشغلهای نیست

فتی تو خدا پشت و پناهت به سلامت

بگذار بسوزند دل من مساله ای نیست

 


¤ نویسنده: الهه

نوشته های دیگران ( )

<      1   2   3      >

خانه
وررود به مدیریت
پست الکترونیک
مشخصات من
 RSS 

:: بازدید امروز ::
0
:: بازدید دیروز ::
9
:: کل بازدیدها ::
94555

:: درباره من ::

غریبه    آشنا

الهه
فکر نمی کردم این جوری شه ولی دست من نبود که شد دیگه ...

:: لینک به وبلاگ ::

غریبه    آشنا

::پیوندهای روزانه ::

:: فهرست موضوعی یادداشت ها::

عشق[4] . ا[4] . من[3] . ش[3] . 2[2] . خدا[2] . ل[2] . ک[2] . و[2] . وقتی . یاد . 0 . گلایل . گلم . تو . جهان . محبت . نیستی . ه . دد . ر . س . سهراب . سوگند . سیب . آدما . آرزو . آینه . ص . صبح . ع . عقل . غریب . غریبه . ف . ق .

:: آرشیو ::

غریبه آشنا دوستت دارم بیا
دل

:: اوقات شرعی ::

:: لینک دوستان من::

نور
موهیول
دوسش داشتم و دارم

:: لوگوی دوستان من::




::وضعیت من در یاهو ::

یــــاهـو

:: خبرنامه وبلاگ ::